سلام به دوستان عزیزم و پسر قشنگم اشکان خان
امروز
اول اردیبهشت ماه و تولد من بود و پسر قشنگ مامانی از دیروز به فکر
سوپرایز کردن مامانش بود و داشتن با خاله ندا برنامه میچیدن که چیکار کنند
تا من سوپرایز بشم . اومده به من میگه مامانی میدونی فردا تولدته؟ کلی ذوق
کردم و گفتم تو از کجا میدونی که فردا تولدمه؟ میگه خاله ندا به من گفت که
فردا تولد مامانته به بابا بگو واسه مامانی کادو بخرید . منم کیک میخرم و
میام تولد و ما هم خرسند از اینکه پسرمون میخواد ما رو سوپرایز کنه الهی فدای اون مهربونیات بشم من
البته اینم بگم که پسرک من روز مادر هم از چند روز قبلش به فکر سوپرایز
واسه مامانش بود که روز قبلش اومد و بهم گفت مامانی من فردا برات سوپرایز
دارم ، امشب دیر میخوابم تا بابایی بیاد و واسش یواشکی یه چیزی میگم که تو
نشنوی ، ما هم که میدونستیم چه خبره خودمونو زدیم کوچه علی چپ و منتظر فردا
که ببینیم پسرک با باباش چه برنامه ای میریزه
که از شانس بد ما همسری دیر اومد و پسرک خوابید.
و حالا فردا شده و ما که از سرکار برگشتیم
خونه و پسرک ما بدو بدو اومد پیشوازمون و یک شاخه گل مصنوعی از تو گلهی
مامان جون به ما هدیه داد
و من واقعا خیلی خوشحال بودم که عزیز دلم به فکرم هست و یادش نرفتم .حالا
اصل قضیه برای به خودبالیدنم اینجاست که اشکان جونم برگشته میگه مامانی
ببخش که گل مصنوعی مامان جونو واست دادم آخه بابایی شب دیر میاد خونه و
گلفروشیها بسته میشه ، من هم با کلی ذوق بغلش کردم و ماچ مالیش کردم و کلی
هم نازش کردم . پسرک قشنگم این بهترین کادویی بود که میتونستم بگیرم ، همین
حرفی که زدی بهترین کادو برای من بود . الهی قربون مرامت بشم که کلی به من
انرژی میدی
و اما از همسری که شب زودتر از هر روز اومد و گفت آماده بشین بریم بیرون و من هم تو دلم قند آب شده که همسری واسمون سوپرایز داره
جونم بهتون بگه ما آماده شدیم و داشتیم کفشهامونو میپوشیدیم که پسرک
مهربونمون به باباشون فرمودند( مثلا یواشکی ) بابایی یادت نره واسه روز
مادر هم کادو بگیریم و اینجا بود که قلب ما ترک برداشت و همسری برگشت به من
گفت راستی روز مادر کی هستش
و ما که داشتیم با کلی انرژی به خودمون میبالیدیم یک دفعه با این حرف
همسری بال و پرمون شکست و هیچی دیگه بقیه شو هم خودتون میتونید حدس بزنید
این
از کادوی روز زن و روز مادر ما که خلاصه این ماجرا این شد که رفتیم سراغ
مادرها و کادوهاشونو دادیم و خودمون هم قرار شد بعدا یک سوپرایز جداگانه
داشته باشیم که تا روز تولدمون به این درجه نرسیدیم .
و حالا از روز تولدمون که منتظریم تا همسری + روز زن که از قبل بدهکاره سوپرایز کنه .
اشکان
خان که رفتند دستشون رو گذاشتند لای در اتاقشون و نزدیک بود دو تا از
انگشتاش قطع بشه ، انقدر حالم بد شد .الهی فدات بشم مامانی ، از بس شلوغی
میکنی و میپری اینور اونور که آخرش این شد .
و
اشکان جون من خوابیدند تا عصر . عصر که از خواب بیدار شد به بابایی جونش
زنگ زد و گفت که بابایی شب زود بیا یه روز خاصه امروز بعد گوشی رو داد به
من و همسری گفت اشکان چی میگه ؟!!! و من و میگی فکر میکردم یادشه
گفتم نمیدونم . گفت آخه اونروز خاص امروز نیست که گفتم پس کیه ؟ گفت فرداست من خودم یادمه و منو میگی
آخه این همسری ما هر سال فکر میکنه روز تولد ما دوم اردیبهشته و اصلا یادش نمیمونه
ما که دیگه به کلی از همسرمون نا امید شدیم در مورد بیادآوری روزهای خاص .
خدا رحم کرده که پسرکم به فکرمون هست و الا دق میکردیم و میمردیم .
خلاصه
ما که دیگه نا امید بودیم و فکر میکردیم همه ما رو فراموش کردند به یکباره
شب زنگ خونمون به صدا دراومد و دیدیم خواهرم (خاله ندا) با شوهر گرامیشون
اومدند و با کیکی که قولشو به اشکان داده بودند ما را خجالت زده فرمودند و
ما از خجالت کلی عرق کردیم
و مامانی بنده هم واسمون کادو گرفته بودند و چند تا عکس باهم گرفتیم و کیک
و نگهداشتیم تا همسری بیاد و بخوریم که وقتی همسری اومد دیدیم یک کیک تولد
گرفته و وقتی دید خودمون کیک داریم کلی تو ذوقش خورد و به روی خودش نیاورد
و این است آخر و سرانجام کسی که روز زن و روز تولد را فراموش کرده باشد .
و در آخر یک کادو هم از همسری گرفتیم و این شد قصه روز زن و روز تولد ما .
این کیکی که خاله ندا و شوهر گرامیشون گرفتند .
و اینم کیکی که همسر بنده گرفتند