به به شب چله اومـد یواشـکی تو خونمون
هندونه و نقل و نبات آورده توی خونـــمون
امشب همه خونه ما جمع شدند و مهمونمون
بزرگترا هم همــگی همبــازی مــا بچه ها
حرف میزدند میخندیدند همه ما خوشحال بودیم
پر از صفا بود خنده شون منتــظر بـابـا بودیم
یواشکی هنــدونه رو آورد بـابـا توی اتاق
صدای به به پرشده توی اتاق توی اتاق
شب چله چقدر خوبه شب صفـا و خوبیـه
برف میاد سفید میشه هر چی که روی زمینه
عزیز
دلم امروز بعد از مدتها که وقت نکرده بودیم بریم شهربازی ،بالاخره موفق
شدیم و کلی باهم بازی کردیم و خیییییییلی خوش گذشت و بعدش هم با همدیگه
رفتیم اون پیتزایی که خودت دوست داری .اسم پیتزایی پدر خوبه اما تو بهش
میگی مامان خوب و اینجاست که من خوشحال میشم و میخندم اما بابایی بهش
برمیخوره
امروز
یک اتفاق جدید هم توی زندگیت این بود که برای اولین بار رفته بودی سر خاک
مادربزرگ من با یک شاخه گل زیبا که خودت خریدی . و جالب و بهتر اینکه بعد
از چهارسال که رفتی سرخاک ،برای مادربزرگ سوره توحید و ناس رو خوندی.
سلام به دوستان گلم و نی نی های خوشگلتون.امیدوارم که در کنار نانازیهاتون سالم و تندرست باشید.و اما پسر عزیز و مهربونم ، خیییییییلی دوست دارم.الان که من دارم این مطالب رو مینویسم تو خوابیدی و من هم از فرصت استفاده کردم و برات مطلب گذاشتم.
عشقم تو داری بزرگ میشی و مامانی از دیدن این روزها هم خوشحال میشه و هم دلش میگیره ،آخه دوست دارم کوچولو بمونی و من بتونم بیشتر باهات بازی کنم و اون لحظه هایی رو که کنارت نیستم رو جبران کنم.عزیز دلم لحظه هایی رو که نمیتونم کنارت باشم از لحظه های تلف شده عمرم میدونم و افسوس میخورم.نمیدونم وقتی بزرگ بشی میتونی من و درکم کنی و ببخشی!!! حتما میتونی،چون تو از الان هم بچه عاقل و باهوشی هستی و همیشه هوای مامانی و داری و من بخاطر این مسئله به خودم میبالم.آخه چند وقت پیش ی کسایی دل مامانی و شکسته بودند و تو این موضوع رو بدون اینکه من بهت بگم درک کرده بودی و بخاطر این موضوع حتی اسم اون آدما را به زبونت هم نمیاوردی و وقتی بابا علتش رو پرسید گفتی من دوست ندارم کسی به مامان من بی احترامی کنه.الهی فدای اون دل مهربونت بشم من.راستش با شنیدن این حرفت هم خوشحال شدم و هم ناراحت.آخه اصلا دوست ندارم پسرم عقده ای بار بیاد.بخاطر این حرف تو مجبور شدم از اشتباه اون آدما چشم پوشی کنم و ببخشمشون تا تو هم از من بخشیدن و یاد بگیری و بدونی که کینه چیز خوبی نیست و آدما باید در بعضی مواقع همدیگه رو ببخشند.
فرشته مهربونم امروز رفته بودم مهدکودک تا از مربی و مدیرتون احوالت را جویا بشم.خانم سیاحی ،مدیر مهدکودک خیلی ازت تعریف میکرد جوری که وقتی داشت از تو تعریف میکرد چشاش برق میزد و من هم خیییییلی خوشحال شدم و اما مربیتون رفته بود و نتونستم باهاش حرف بزنم.خانم مدیر میگفت اشکان فقط با دخترهای خوشگل که خوش سلیقه اند و شادند دوسته و با اون بچه هایی که خوش سلیقه نیستند اصلا حرف نمیزنه و باهاشون بازی نمیکنه واز میان پسرها فقط با یک پسرکوچولو دوسته که اسمش هم الیاره . و من وقتی ازت پرسیدم گفتی مامانی آخه اونا بچه های مرتبی نیستند و دیر میان سر کلاس.اما پسرم یادت باشه تو باید بتونی همه رو دوست داشته باشی جز اون آدمایی که کارهای بد میکنند و هیچکس دوسشون نداره.مامانی هم دوست نداره که پسر دسته گلش با آدمهای بدکاره دوست بشه.وقتی بزرگ بشی و اینو بخونی خودت متوجه میشی که منظور مامانی چیه!!!!
این هم از دلنوشته های مامانی واسه فرشته مهربونش که امیدواره پسر گلش همیشه مثل فرشته ها بمونه.
خیییییییییلی دوست دارم و عاشقتم.
پسر مهربونم،امید زندگیم،گل همیشه خندانم اشکان جون،امروز با حرفی که زدی مامانی و غصه دار کردی ،آخه اینکه بخوای از این فکرها بکنی و از این حرفها بزنی واست خیییییییلی زوده.مامانی واست ی آلبومی درست کرده که همه کاردستیها و نقاشیهایی که از مهد میاری و خودت درست کردی رو جمع میکنه توی اون تا وقتی بزرگ شدی یادگاریهایی باشه از دوران کودکیت که در آنموقع دیدن آنها واست جالب خواهد بود و تو که نظاره گر این کارم بودی علت کارم را پرسیدی و من برات توضیح دادم اما تو زدی زیر گریه و گفتی که ناراحتی و من فکر کردم واسه اینکه دارم وقتم روا با اینکار تلف میکنم تو شاکی هستی و میخوای که باهات بازی کنم اما نمیدونستم که توی قلب کوچیک فرشته مهربونم چه غوغایی بپاست!!!
و حرفهای اشکان و مامانی در این مورد:
اشکان:مامانی نمیخوام تو بمیری
مامانی:پسر گلم من که نمیخوام بمیرم
اشکان:اگه من بزرگ بشم تو پیر میشی و میمیری
مامانی:عزیز دلم من هیچوقت نمی میرم
اشکان:پس چرا آقاجون پیر شد و مرد؟
مامانی:آخه آقاجون سیگار می کشید
اشکان:پس اگه کسی سیگار نکشه ،نمی میره؟
مامانی:نه،نمی میره
اشکان:مامانی فدات بشم،خیلی دوستت دارم.هیچوقت نمیر.
مامانی:خدا نکنه خوشگلم،من هم خییییییلی دوستت دارم.
عشقم
،مامانی واسه اینکه تو هنوز خییییلی کوچیکی واسه این حرفها نتونست واست در
مورد مرگ حقایق و بگه اما از خدا میخوام که تا وقتی که خودت بتونی همه
حقایق زندگی و این دنیا رو درک کنی من و از تو جدا نکنه و اما اگه نتونستم
کنارت باشم تو باید خیلی قوی باشی و بتونی با این مسئله کنار بیای تا
مامانی همیشه خوشحال باشه.با تمام وجودم دوستت دارم مونس تنهاییهایم.