21 ماهگی ؛ میخوای واسه پلنگ صورتی کتاب بخونی ولی اون گوش نمیده و شما شاکی هستی
22 ماهگی ؛ علاقه شدیدی به کالسکه ات داشتی و تا تونستی سوارش شدی که راه نری
24 ماهگی
26 ماهگی ؛ اشکان و دخترعمه اش زهرا
28 ماهگی ؛ اشکان با لباسهایی که مامان هنرمندش براش بافته
سلام پسر گلم ؛
من و بابایی با
اینکه فقط سه روز تعطیل بودیم تصمیم گرفتیم بخاطر اینکه شما علاقه زیادی به
دریا داری شما رو ببریم شمال و چون وقتمون کم بودیم تا ساحل گیسوم رفتیم و
برگشتیم . شب ساعت 2 به اصرار شما راه افتادیم و شما اصلا دلت نمیخواست که
بخوابی و میگفتی بیدار میمونم اما من به شدت خوابم میومد و بخاطر تو و
بابایی که یه هو خوابش نبره بیدار موندم و تو عزیز دلم بالاخره چند ساعت
خوابیدی و بیدار شدی و وقتی رسیدیم ساحل بدو بدو رفتی کنار دریا و دلت
نمیخواست از دریا جدا بشی
از بس بهت خوش گذشته بود میگفتی چی میشه تا پائیز اینجا بمونیم میگم چرا تا پائیز ؟؟؟ میگی آخه پائیز میخوام برم مهد
قربون پسر با تحصیلاتم برم که عاشق مهد و مدرسه است و این مسئله رو
پذیرفته که رفتن به مهد و مدرسه اجباریه و نمیشه از زیرش در رفت حتی با
موندن کنار دریا
بعد از دریا علاقه خاصی به اسب و اسب سواری داری و تو ساحل چند بار هم سوار اسب شدی و دور زدی که فیلمت رو گرفتم
پسر اسب سوار من در ساحل خوش آب و هوای گیسوم (عاشق اسبی پسرم)
آقای عکاس خسیس واسمون فایل نداد منم اینو از روی عکس با دوربین خودم گرفتم
البته علاقه خیلی زیادی هم به ماسه بازی داری که کلی عشق و حال کردی
مامان مهربونم که همیشه دنبال اشکانه ، الهی فدای مامان گلم بشم
بعد از ماسه بازی و آب بازی مفصل اومدی میگی I am hungry mummy
انقدر گشنه ات شده که داری بیسکویت و با نایلونش میخوری
گفتم یه ژست خوب بگیر کنار دریا مامانی و خوشحال کن ، این شد نتیجه اش
میگفتی کاش همه اینا مال من بودند و باهاشون بازی میکردم
پسر
ماهیخوار من ؛ ماهی رو فقط از دست من میخوری و به هیچکس اعتماد نداری حتی
بابا . میگی مامان بابا میخواد منو بکشه ماهی را با استخوان میده بیا بخور
آخه یه بار همسری یک تکه از ماهی رو سوا کرد و داد به من که بده اشکان
بخوره استخوان نداره و من که مثل اشکان فقط به خودم اعتماد دارم نگاهی بهش
کردم و استخوان و درآوردم برای همینه که اشکان بهش اعتماد نداره
اینم عکسی که خود اشکان از مورد علاقه هاش گرفته
اینم پسر غمگین و خسته من تو جنگل گیسوم که نمیتونه از ماسه و دریا دل بکنه
این عکس هم توسط گل پسرم خلق شده ؛ جنگل همیشه آرامش خاصی به من میده
<< پسر گل مامانی تا این لحظه 4 سال و 10 ماه و 23 روز سن دارد >>
اشکان 20 ماهه در شهر مینگه چویر آذربایجان (شهر واقعا زیبایی بود)
گونل ، علی و اشکان
باغ حیدر علی اف
تا حالا دیدین کسی چهار دست و پا تو پارک راه بره
پسر مو فرفری من
پسر مو فرفری اخموی من بغل باباجون که داره واسه گرفتن دوربین از من التماس میکنه
از اینکه بغلت کردن ناراحتی و لبهاتو آویزون کردی
سلام عزیز دل مامان . اینم از شهربازی که روز عروسی قولشو بهت داده بودم .
اینم
از سینما 5 بعدی که چند ساله آرزو داشتی بری اما چون فیلمهاش ترسناک و
هیجانیه نبرده بودیمت و الان چون فکر کردیم پسرمون شجاع شده بردیمش . چه
ذوقی میکردی تا وقتی فیلم شروع نشده بود اما بعد از چند لحظه از پخش فیلم
چشماتو بستی و رفتی بغل بابایی و گفتی من میترسم . هرکاری کردیم دیگه نگاه
نکردی و مجبور شدم ببرمت بیرون . توی فیلم یه قسمتش فیل داشت با خرطومش آب
پخش میکرد و هیمن که آب به صورتت خورد فکر کردی واقعا آب از خرطوم فیل
ریخت بیرون گفتی نمیشینم که نمیشینم ، ما رفتیم بیرون و بابای ناقلا خودش
تا آخرش نشست و نگاه کرد .
ماهگرد ششم
ماهگرد هفتم ، تازه داشتی چهار دست و پا میرفتی
ماهگرد هشتم
ماهگرد نهم
ماهگرد دهم
ماهگرد یازدهم
ماهگرد چهاردهم،دوست داشتی فلفل بزرگ و با دندونت گاز بزنی
عاشق بازی کردن وسط دو تا مبل بودی
ماهگرد پانزدهم ، به شدت عاشق کتاب خوندن بودی اما کتاب و برعکس میگرفتی
ماهگرد شانزدهم ، اینجا از شاه حسین برگشتیم و فندق من خسته است
ماهگرد هفدهم ، عاشق مرواریدهات بودم
میخواستی با مامان جون تماس بگیری
از جشن تولد هستی برگشتیم و شما از خواب بیدار شدی گلم