ای تنها دلیل رد کردن هر دلیل و ای تنها بهانه ی آوردن هر بهانه
دیوانه ی مهربانی تؤام….
ای بهترین چه خوب شد که به دنیا آمدی و چه خوبتر شد که دنیای من شدی
پس برای من بمان و بدان که تو تنها بهانه برای بودنی
تولــ ــ ـ ـــدت مبارک
روزها و ماهها و سالها از پی هم میگذرند و پسرک من هر روز بزرگ و بزرگتر میشه،هم خودش هم حرفهاش و هم نگاهش وسیعتر و سؤالاتش بیشتر و بیشتر و در این میان گاهی اوقات این خودشه که به سؤالات خودش جواب میده ، خدایا هزاران مرتبه شکر بخاطر همه داشته هایم و نداشته هایم . اگر دادی لطف کردی و اگر ندادی مصلحت بوده اما این هدیه ناب و خالص برایم از همه نداشته هایم بهتر و برتر است و ازت میخوام تا مثل همیشه کمکم کنی تا از این هدیه بزرگ به خوبی نگهداری کنم و بسوی خوبیها سوق بدهم و هر روز بیشتر از دیروز شاهد موفقیت و پیشرفتش باشم.روزی که به من یک پسر بچه هدیه دادی خیلی ترسیدم چون همیشه فکر میکردم مسئولیت پرورش و نگهداری یک پسر بچه خیلی سنگین تر و سخت تر از دخترهاست و از آنجایی که خودم را در قبال این مسئولیت ضعیفتر میدونستم نگران بودم اما الان خیلی راضیم و هر روز بخاطر این هدیه تو را سپاس میگویم .
الان دقیقا 5 سال از آنروزی که پسرک را به من سپردی میگذرد و من بسیار خرسندم که پسری دارم با یک دنیا شیطنت و یک دنیا مهربونی تو دلش .
A s h k a n
این حروف زیبا از پنج سال پیش شدند دنیای من
تیر ماه
و تیر ماه برایم خاطره انگیزترین و زیباترین ماه دنیا
22
و عدد 22 یکی از اعداد محبوب و دوست داشتنی من
تیر ماه را دوست دارم با همه گرمایش،چون تو این ماه قشنگ خداوند فرشته ای مهربان بر من هدیه داد و این فرشته مهربون گرمای دوچندانی بر زندگی من بخشید و مرا به زیستن واداشت.الان من با وجود پسر نازنینم نفس میکشم و دنیا را زیبا و زیباتر میبینم .
پسر
قشنگ مامان این روز بزرگ را به تو عزیزتر از جانم تبریک میگم و امیدوارم
همه سالهای زندگیت پر از خوبیها و خوشیها و موفقیتها و پیشرفتها باشد .
دوستت دارم و دوستت خواهم داشت دردانه مادر .
عزیزدلم به دلیل مصادف بودن تولدت با اواخر ماه رمضان قرارمون بر این شد که روز تولدت رو در اول مرداد ماه جشن بگیریم و خاله ها و عمه ها و دایی و زندایی رو به پیشنهاد خودت دعوت کنیم تا در این جشن بزرگ ما شرکت کنند . امیدوارم ما رو ببخشی که نتونستیم دقیقا در روز مولودت برات جشن بگیریم.
یکسال دیگه هم گذشت و تو پسرکوچولوی مامان بزرگتر شدی
باورم نمیشه انگار همین دیروز بود...
یه روز گرم و سوزان اما دلچسب
22 تیر ماه 1389
روزی که مامان شدم ...
لحظه ای که اشکان جونمو برای اولین بار بغل کردم
انگار من هم همان روز دوباره متولد شدم
وای چه حسی داشتم ، آرامش خاصی در وجودم حاکم بود ...
عمق شادی و خوشبختی رو اونجا درک کردم ...
خدایا سپاسگزاااااااااااااااااااااااارم
چند روز دیگه تولد پنج سالگیه گل پسر مامانه
الهی که همیشه دلت شاد و لبت خندون باشه پسر گلم
21 ماهگی ؛ میخوای واسه پلنگ صورتی کتاب بخونی ولی اون گوش نمیده و شما شاکی هستی
22 ماهگی ؛ علاقه شدیدی به کالسکه ات داشتی و تا تونستی سوارش شدی که راه نری
24 ماهگی
26 ماهگی ؛ اشکان و دخترعمه اش زهرا
28 ماهگی ؛ اشکان با لباسهایی که مامان هنرمندش براش بافته
سلام پسر گلم ؛
من و بابایی با
اینکه فقط سه روز تعطیل بودیم تصمیم گرفتیم بخاطر اینکه شما علاقه زیادی به
دریا داری شما رو ببریم شمال و چون وقتمون کم بودیم تا ساحل گیسوم رفتیم و
برگشتیم . شب ساعت 2 به اصرار شما راه افتادیم و شما اصلا دلت نمیخواست که
بخوابی و میگفتی بیدار میمونم اما من به شدت خوابم میومد و بخاطر تو و
بابایی که یه هو خوابش نبره بیدار موندم و تو عزیز دلم بالاخره چند ساعت
خوابیدی و بیدار شدی و وقتی رسیدیم ساحل بدو بدو رفتی کنار دریا و دلت
نمیخواست از دریا جدا بشی
از بس بهت خوش گذشته بود میگفتی چی میشه تا پائیز اینجا بمونیم میگم چرا تا پائیز ؟؟؟ میگی آخه پائیز میخوام برم مهد
قربون پسر با تحصیلاتم برم که عاشق مهد و مدرسه است و این مسئله رو
پذیرفته که رفتن به مهد و مدرسه اجباریه و نمیشه از زیرش در رفت حتی با
موندن کنار دریا
بعد از دریا علاقه خاصی به اسب و اسب سواری داری و تو ساحل چند بار هم سوار اسب شدی و دور زدی که فیلمت رو گرفتم
پسر اسب سوار من در ساحل خوش آب و هوای گیسوم (عاشق اسبی پسرم)
آقای عکاس خسیس واسمون فایل نداد منم اینو از روی عکس با دوربین خودم گرفتم
البته علاقه خیلی زیادی هم به ماسه بازی داری که کلی عشق و حال کردی
مامان مهربونم که همیشه دنبال اشکانه ، الهی فدای مامان گلم بشم
بعد از ماسه بازی و آب بازی مفصل اومدی میگی I am hungry mummy
انقدر گشنه ات شده که داری بیسکویت و با نایلونش میخوری
گفتم یه ژست خوب بگیر کنار دریا مامانی و خوشحال کن ، این شد نتیجه اش
میگفتی کاش همه اینا مال من بودند و باهاشون بازی میکردم
پسر
ماهیخوار من ؛ ماهی رو فقط از دست من میخوری و به هیچکس اعتماد نداری حتی
بابا . میگی مامان بابا میخواد منو بکشه ماهی را با استخوان میده بیا بخور
آخه یه بار همسری یک تکه از ماهی رو سوا کرد و داد به من که بده اشکان
بخوره استخوان نداره و من که مثل اشکان فقط به خودم اعتماد دارم نگاهی بهش
کردم و استخوان و درآوردم برای همینه که اشکان بهش اعتماد نداره
اینم عکسی که خود اشکان از مورد علاقه هاش گرفته
اینم پسر غمگین و خسته من تو جنگل گیسوم که نمیتونه از ماسه و دریا دل بکنه
این عکس هم توسط گل پسرم خلق شده ؛ جنگل همیشه آرامش خاصی به من میده
<< پسر گل مامانی تا این لحظه 4 سال و 10 ماه و 23 روز سن دارد >>
اشکان 20 ماهه در شهر مینگه چویر آذربایجان (شهر واقعا زیبایی بود)
گونل ، علی و اشکان
باغ حیدر علی اف
تا حالا دیدین کسی چهار دست و پا تو پارک راه بره
پسر مو فرفری من
پسر مو فرفری اخموی من بغل باباجون که داره واسه گرفتن دوربین از من التماس میکنه
از اینکه بغلت کردن ناراحتی و لبهاتو آویزون کردی